دختر نامرئی که چهار سال یکبار مرئی میشود/۵۴ دقیقه و ۲۴ ثانیه بلاتکلیف
فروردین و مهر و اسفند هیچ فرقی با هم ندارد و همگی ماه و روزهای خداوند است اما گاهی تاریخ ها و ساعت هایی در این 365 روز هستند که میتوانند پیام آور باشند.
خبرگزاری فارس-تبریز-کتایون حمیدی: آن روزها که هنوز جزو “آدم بزرگها” نشده بودیم و در رویای آبی رنگ کودکی سیر میکردیم، قواره مشکلاتمان هم دقیقا هم قَدِ خودمان بود. مثلا خودِ من انگار همین دیروز بود که کیف مدرسهام را پرت کردم وسط پذیرایی خانه و خیلی شیک و مجلسی به مادرم اعلام کردم که دیگر من مدرسه نخواهم رفت و همین که بلدم اسم و شهرتم را با نام شهرم بنویسم کافی است و بیشتر از آن وقت تلف کنی است؛ فکرش را بکنید یک بچه کلاس اولی اینها را بگوید و تا چند روز هم روی حرفش بماند و به مدرسه نرود. بماند که همان بچه تُخس در حال حاضر تمام مقاطع تحصیلی را تا آخر بدون اینکه جیکش هم دربیاد طی کرده است.
حالا بگذریم از این حرفها زیرا فقط خواستم تا تصویری در ذهنتان بسازم و بعدش بروم سرِ اصل مطلب یعنی داستان یک دختربچه شر و شیطانی که حالا سی و اندی سال دارد و دوران خردسالی و نوجوانی خود را با دغدغهای به نام ۳۰ اسفند گذرانده است.
دغدغهای به نام ۳۰ اسفند
بله درست میبینید! دغدغه ۳۰ اسفند! شاید الان به این فکر کنید که وقتی سال کبیسه میشد و اسفندماهش ۳۰ روزه؛ آن کودک در قامت یک دانشآموز بپر بپر راه میانداخت که ” آخ جون ” یک روز بیشتر تعطیل هستم؟ و یا برعکس حالش گرفته میشد که”وای” یک روز بیشتر باید به مدرسه بروم؟ نه! هیچ کدام از این تصورات نیست بلکه آن کودک، همیشه ۴ سال صبر میکرد تا روز تولدش شود؛ البته این قضیه تا قبل از مدرسه عادی بود و ماجرا از زمانی که پایش به مدرسه باز شد، شروع میشود.
یعنی دقیقا زمانی چرایی موضوع برایش پُررنگتر شد که یکی دوتا از همکلاسیهایش هر سال به مناسبت تولدشان شیرینی و کیک به مدرسه آوردند و بقیه بچهها هم دور آن بچه متولد شده جمع شده و آهنگ تولد تولدت مبارک را خواندند.
و در نهایت همه این اتفاقات دست در دست هم داد و علامت سئوال گندهای را روی سر دخترک ایجاد کرد که چرا تولد دوستهایم هر سال تکرار میشود ولی تولد من باید چهار سال یک بار باشد؟ البته با جواب همیشگی مادرش که تو یک فرشتهای هستی که خداوند فقط از این نوع فرشتهها چهار سال یکبار به روی زمین میفرستد، قانع میشد و تا مدتها از اینکه فرشته مخصوص خداست، سرِ کیف بود و به همه پُز میداد.
دختر نامریی که هر چهار سال یک بار مرئی میشود
اما این کلکها با قد کشیدن دخترک، رنگ میباخت و آن بچه گیر کرده مابین کودکی و نوجوانی دیگر به خوبی میدانست که فرشتهای در کار نیست و پدیدهای به نام سال کبیسهای وجود دارد که هر چهار سال یک بار، ۳۰ اسفند را با خود می آورد و از سَرِ شانس، دخترک هم در ۳۰ اسفند یکی از آن سالها، پای به دنیا گذاشته، تا بشود صاحب روز تولدی که هیچ وقت در تقویم نیست، مگر هر چهار سال یک بار. در واقع تولد ۳۰ اسفندی اش، او را به دخترک نامرئی تبدیل کرد که چهار سال یکبار مرئی میشود.
شاید تا اینجای حرفهایم با خود بگویید خُب چه کاری هست! تاریخ تولد را یا ۲۹ اسفند برایش میگرفتند و یا یک فروردین و قال قضیه را میکندند و نیازی هم به این قصه بافیها نبود ولی خودتان خوب میدانید که این موارد دست پدر و مادر خانواده است و کودک هیچ نقشی در این چیزها ندارد و در این ماجرا هم گویا پدر و مادر دوست داشتند تا تاریخ تولد دُردانه شان دقیق در شناسنامه قید شود.
به هر حال کاری هست که شده و نمیتوان اصل قضیه را که هویت شناسنامهای دخترک را که فقط چهار سال یک بار ظاهر میشود و سپس میرود تا چهار سال دیگر را زیرسئوال برد.
خلاصه کنم؛ دیگر روزها پشت سر هم میگذشت و روزگار یقه دخترک قصهمان را یکهو گرفت و پرتش کرد به سن جوانی! یعنی همان دورانی که رمانهای «م.مودبپور» و جملات قصار «کافکا» رو بورس بود؛ همان دورانی که کافههای خارجکی طور به تعداد انگشتان دست در شهر باز شده بود و کاپوچینوهای پُرکَف سرو میکردند.
سادهتر بگویم، منظورم آن زمانهایی است که تاریخ های رُند به منصه ظهور آمد؛ مثلا خیلی ها در تاریخ ۸.۸.۸۸ ازدواج کردند و برخی از مادران هم در این تاریخ رُند نوزادان خود را به زور به دنیا آوردند که مثلا تولد بچه شان رُند شود.
البته یادتان باشد، دقیقا آن زمانها تولد گرفتن فیلسوفانه در کافهها هم عجیب مُد بود و همین تولدهای خاص و هنری کافه ای باعث شده بودند تا چشم های دخترک جوان نامرئی همپای شمع های فوت شده تولدهای کافه ای رفقایش باشد تنها به یک امید که بعد از چهعار سال تولدش خواهد بود و با همین جمع قرار است کلی بترکاند.
اما واقعیت چیز دیگری بود زیرا همیشه در آن چهار سالهای انتظار کلی چیز عوض میشد و تا تمام شود و روز موعود فرا برسد، یا مدرسه دخترک عوض میشد، یا دوستهایش عوض میشدند و یا هم از دختر ۱۸ سالهای که تازه به دانشگاه رفته تبدیل میشد به یک دختر لیسانسه و از دختری که در آزمون ارشد تازه قبول شده، تبدیل میشد به دانشجوی سال چندم دکترا.
البته از مشکلات عدم درج تاریخ روز ۳۰ اسفند در سیستمهای اداری و بانکی و دانشگاهی کشور نگویم که چه مشکلاتی برای این دخترک در طول این سال ها ایجاد کرده است.
به هر حال این حکایت را برای این تعریف نکردم که بگویم امسال اسفندمان 30 تاست! چون نیست! و دخترک قصهمان همچنان باید تا اسفند ۱۴۰۳ صبر کند؛ یعنی زمانی که چند تار موی سفید لابلای موهایش به چشم میخورد و چندین چین هم روی صورتش نشسته، تازه شمع هشتمین تولد زندگیاش را فوت خواهد کرد.
بلکه این حکایت را برای این منظور تعریف کردم تا حرف را بکشانم به ۵۴ دقیقه و ۲۸ ثانیه خلاء امسال و شاید هم سال بعد. همان دقایقی که نه جزو ۲۹ اسفند است و نه یک فروردین؛ یعنی با اینکه یکم فروردین است ولی همچنان سال ۱۴۰۱ است.
۵۴ دقیقه و ۲۴ ثانیهای که نه پارسال است و نه امسال
لحظه تحویل سال یعنی در ۰۰:۵۴:۲۸ را میگویم! آن دقایقی که کلی اتفاق میتواند در آن بیافتد! مثلا بچه ای به دنیا بیاید یا فردی از دنیا برود! زندگی تشکیل شود یا برعکس از هم پاشیده شود! نوزادی برای اولین بار به پدر و مادرش بخندد و دل پدر و مادرش غنج برود از این اولین لبخند، شاید هم کودکی برای اولین بار بگوید بابا یا مامان و با این کارش دلبری کند؛ یا اصلا جوانک سرباز روی برجکی در صفریترین نقطه مرزی کشور در حال پست دادن باشد، شاید هم دقیقا در آن چند دقیقه، پزشکی روی قلب بیمارش شوک الترونیکی میدهد تا قلبش را برگرداند و خانواده همان بیمار که آن طرف شیشه های آی سیو چشم انتظار نجات عزیزشان هستند.
به راستی در آن دقایق نامرئی خیلی اتفاقها میتواند بیافتد؛ احتمال دارد مسافری در فرودگاه هوای وطنش را برای آخرین بار به جان بکشد و بویش را حفظ کند تا در روزهای غربت به یاد بیاورد و یا راننده ای که زده به دل جاده و گازش را گرفته تا هر چه سریع تر برسد به کاشانه خود و هزاران یا یِ دیگر.
نمیخواهم زیاد بیت و قافیه سر هم کنم و داستان دخترک را هم بیش از این کِش دهم؛ زیرا دیگر آن دخترک نامرئی مان هم قد کشیده و دغدغه زندگیاش آنقدر عوض شده که به تولد هر ۴ سال یکبارش فکر نکند، آن قدری بزرگ شده که دیگر برایش مهم نیست که بگوید متولد ۷۱ هستم یا ۷۲. آنقدری قد کشیده که بی خیالِ تقویم ها شده است.
درستش هم همین است، اصلا به رفت و آمدِ این فصل ها اعتباری نیست، مگر فروردین و مهر اسفندش چه فرقی دارد؟ همه اش روز خداست دیگر.
همین دخترک قصه را در نظر بگیرید؛ روزی بزرگترین دردش تولد چهار سال یکبارش بود ولی الان وقتی به آن روزها فکر میکند، خنده اش میگیرد.
همه مان به این شکل هستیم و آن روزها را به نحوی گذارندیم. آن روزهایی که شاید آرزوی داشتن یک نوکیا یازده دو صفر داشتیم که تنها امکاناتش یک چراغ قوه بود ولی الان بهترین مارک گوشی دستمان است و باهاش گردو هم میشکنیم.
یا استرس روزهایی که دو واحد عقب افتاده و پاس نکرده دروس دانشگاهی داشتیم و به زمین و زمان لعنت میفرستادیم یادتان است؟ولی الان حتی یادمان هم نیست آن دروس را با چه نمره ای پاس کردیم.
از قدیم میگویند لحظات نزدیک به تحویل سال هر کاری انجام بدهی، همان را تا آخر سال ادامه خواهی داد؛ درست است که خرافه گویی است اما میتوان همین دقایق خلا که نه جزو سال گذشته است و نه جزو سال آینده، آنقدری بهاری شد و دور و اطرافتان را بهاری کرد تا خرافهها بشوند واقعیت.
پایان متن/۶۰۰۲۷
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید